آیینه / آلاله سلیمانی

آلاله سلیمانی
«آیینه»
برج قلعه بود انگار که سر بیرون آورده بود از آب. غبار روی آب خوب نمیگذاشت ببیند. پارو زد و جلوتر رفت. عقب اردکماهی از اینجا سردرآورده بود، اما تا به حال حرفی نشنیده بود راجع به چیزی که حالا میدید. پارو زد. پارو زد. بله، برج بود. برجی از یک قلعۀ قدیمی که لابد بناش زیر آب مانده بود. حکماً به دلیل جزر و مد بود. آب رفته بود پایین و برج مانده بود بالا. اما مگر یک دریاچۀی کوچک چقدر جزر و مد دارد؟ یقین به این اندازه ندارد. دورش چرخید. پارو زد. قوارهاش هماندازۀ پنجدری بود. دری داشت که نصف چهارچوبش زیر آب مانده بود. نزدیکتر شد. دستش را گرفت لبۀ زورق و به سیاهی توی چهارچوب خیره شد. چیزی که دستگیرش نشد، پایین را نگاه کرد. آب موجی نازک برمیداشت و میخورد به چهارچوب و دیوار. لختی میرفت داخل سیاهی و لختی برمیگشت و زورق را میتکاند. صورتش را به سطح آب نزدیکتر کرد، اما انگار که آب شفاف نباشد یا سیاهی دیوارها رویش سایه بیندازد، نمیشد عمقش را خوب دید. خواست صورتش را توی آب فرو کند که تعادل زورق به هم خورد. کم ماند بود با زورق برگردد توی آب که خودش را عقب کشید و توازن را حفظ کرد. دستش را روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. آرامتر که شد باز پارو زد و دوباره و سهباره گرد قلعه چرخید. بدون فکر پاروها را گذاشت توی زورق. بلند شد ایستاد و دور و بر را پایید. لباسش را کند و پرید.
یکّه خورد از هیبت قلعه. انتهاش آشکار نبود. رفت بالا. نفس گرفت. رفت پایین. پایینتر. قلعهای بود با دالانها و اتاقهایی بزرگ و کوچک. نفسش برید. آمد بالا. لب زورق را گرفت. هول برش داشت کسی پایش را از زیر آب بگیرد و بکشدش پایین. خودش را انداخت توی زورق. به پشت خوابید و به آفتاب نگاه کرد.
به هول و ولا افتاده بود سر از کار این برج دربیاورد. کاش تنها نیامده بود! لااقل برادر کوچکتر را با خودش آورده بود. او که از وقتی آقا را کوسه زده بود همیشه وبالش میشد بیاید، ولی عوض کمک بیشتر جلو دست و پایش را میگرفت.
زورق را راند تا در برج. میشد پاروزنان ازش رد شد. نیمی از زورق سُر خورد تو. چیز غریبی به چشم نمیخورد. رفت جلوتر، باز هم جلوتر. بزرگتر از چیزی بود که گمان کرده بود. صدای بال زدن میخکوبش کرد. کبوترها را که کنج سقفها دید، نفس راحتی کشید.
رسید به اتاقی سوخته، دیوارها دود گرفته، پردههای اطلس سرخ گله به گله سوخته و افتاده. اتاق عقد بود انگار. یاد عقد رعنا افتاد. با همان چادر زری دوزی شدۀ سفید که روی سرش انداخته بود. همانی که بعد از پنج سال خودش و جنین توی شکمش را با پنکۀ سقفی اتاق دار زده بود. آن موقع که کسی نمیدانست بار دارد. طبیب بایسنقری بعد از خفهشدنش اینطور تشخیص داده بود. پارو زد و جلوتر رفت. آیینه و شمعدانها بیرون مانده بود از آب. آیینه شکسته بود. توی آیینۀ شکسته نمیبایست نگاه میکرد. دایه گفته بود شگون ندارد. مادرش بود، اما دایه میگفتند بهش. از بس که دایۀ بچههای همسایه بود، آنهایی که دستشان به دهانشان میرسید. یک دو جین خواهر و برادر شیری داشتند توی محل. حالا مدتها بود که مثل خالوجان دیگر دندانی در دهان نداشت. خالوجان گفته بود یکی از همین برادر شیریها با شوهر رعنا خیلی ایاغ است و مدام خانهشان رفتوآمد دارد.
به شمعها نگاه کرد که روشن بود و اشکهاش میچکید توی آب. سردش شد. وهمش آمد. در خودش مچاله شد. گوشه کنار را با دقت بیشتری پایید تا اثری از آثار جنبندهای بیابد. نوری خورد به چشمش. آیینهای بود، کوچک، آویزان به پرده. با جنبش آب در نوسان بود.
سر زورق را کج کرد سمت نور آویزان. پارو زد و رسید. آیینهای گرد اندازۀ کف دست که دسته داشت و پشتش نقاشی شده بود. نقاشی دختری که آیینه به دست نشسته بود و به ابروهاش وسمه میکشید. گردن آینه نخی بسته شده بود که به قاب پرده وصل بود. دست برد و آیینه را کند. گرد و خاک ریخت روی سرش. سرش را تکاند و آیینه را گرفت برابر چشمهاش. هر چه کرد خودش را درش ببیند، نشد. آیینه زنگار داشت، ولی نه آنقدری که نتواند خودش را در آن ببیند. هایی به آیینه کرد و آن را سر زانوش سابید و دوباره درش نگاه کرد. تصویرش یک هو روشن شد. انگاری که به داخل سطح زلال کشیده شود، آیینه به دست رفت به جایی دیگر. صدای هلهله میآمد. صدای ساز هم بود. صدای رقص و پایکوبی هم. راه افتاد و از بین اتاقهای بزرگ با سقفهای بلند و پنجرههای قد دیوارِ بدون شیشه، رد شد. از کنار دیوارهایی پوشیده با نقاشیهای گل و مرغ. مرغهایی با چشمهای بسته که یا خواب بودند یا در حال مشاهدۀ عوالم اثیری. یک آن تصور کرد یکی از مرغها پلک میزند که رقص پردههای حریر در باد از لابهلای قاب پنجرهها نگاه و فکرش را به آسمان و نور درخشانش انداخت. تا به حال آسمانی اینچنین زیبا در بازی خورشید درخشان و ابر تیره و باران ندیده بود. هنوز محو تماشا بود که صدای هلهلۀ زنها بیشتر شد. دنبال صدا کشیده شد و به تالار بزرگی رسید. زنها را دید در لباسهای ابریشمی و حریرهای رنگارنگ. جشن عروسی بود انگار. دختری با موهایی طلایی، چشمهایی شبیه غزال و لبهایی به رنگ شراب، تاج طلایی بر سر و لباس حریر سفید بر تن، میان زنها آیینه به دست نشسته بود و در آیینه نگاه میکرد و وسمه به ابرو میکشید. تا او را دید اشارهش کرد که به سمتش برود. در آن همه شلوغی، این عروس تنها کسی بود که به او توجه کرده بود. خوشحال و ناباور از این اشاره به سوی دختر کشیده شد. عروس دستش را گرفت و بلند شد ایستاد. از میان شلوغی بیرون رفت و او را همراهش برد. به دنبال او قدم به باغی بیانتها گذاشت …
به خود که آمد دید کم مانده است زیر آب خفه شود. زورق برگشته بود و در آب افتاده بود. دست و پا زد و خودش را به زورق رساند. خودش را کشاند روش و دور و برش را نگاه کرد. اثری از آثار قلعه نبود. خواست که زورق را برگرداند. دید آیینهای را سفت چسبیده، آنقدر که دیگر حسش نمیکرد. این آیینه همان بود. فقط اینکه نقاشیاش همان دختر قبلی نبود. رعنا بود که نشسته بود و به ابروها وسمه میکشید. از پشت در دیده بود که دایه آب چشمهاش را گرفته بود و به باجی گفته بود که شوهر رعنا عقیم بوده و از وقتی آقا را کوسه زده بود، رعنا را بغل این و آن میفرستاده … آب را از سر و صورتش چلاند. زروق را برگرداند و اول آیینه و بعد هم خودش را داخلش انداخت. کف زورق دراز کشید و به خورشید سوزان و آسمان آبی نگاه کرد. دستش را آورد بالا و انگار که خورشید را در دست بگیرد، حلقۀ انگشتانش را دور کمر خورشید انداخت. کفتری از پشت دستش پرکشید.