بیست و شش روز؛ ران راش/ مترجم:محمدرضا شکاری

ران راش شاعر و داستان نویس معاصر آمریکایی است. اکثر داستانهایش در منطقه آپالاچیا میگذرد، رنگ و بویی محلی دارد و شخصیت هایش آدمهای معمولی هستند. معروف ترین اثرش رمان «سرنا» است که نه تنها پرفروش شد بلکه نقدهای مثبتی از منتقدان دریافت کرد. ران راش پیشازاین با مجموعه داستان «آتشِ سوزان» به ترجمه همین قلم به خوانندگان فارسی زبان معرفی شده است. این کتاب را نشر ققنوس منتشر کرده است. داستان حاضر از آخرین مجموعه داستان او «طلا همیشگی نیست» انتخاب شده است.

محمدرضا شکاری
داستان کوتاه: بیست و شش روز
نویسنده: ران راش
مترجم: محمدرضا شکاری
کار جارو زدن پلههای جلویی را که تمام میکنم ساعت نزدیک دوازده و نیم است، برای همین میروم تو، جارو و خاکانداز را میگذارم سر جایشان و در کمد را قفل میکنم. توی سالن یک آگهی برای تلفن اضطراری هست و زیرش هم یک برگهی ثبتنام. پروفسور واردلا برای جمعه داوطلب شده، همان شب همیشگیاش. از کرامر هال بیرون میروم و قدم به روزی از روزهای ماه نوامبر میگذارم، روزی گرمتر و آفتابیتر از آن چیزی که معمولاً در این کوهها نصیب آدم میشود. برج ساعت زنگ میزند. در ذهنم عقربههای فلزی سنگین را ده و نیم ساعت جلوتر میبرم. کِری الان خواب است.
دانشجوها جلوی دستگاه خودپرداز کارتهای بانکیشان را مثل بلیتهای برنده بیرون میآورند. احتمالاً هیچکدامشان تا حالا به این فکر نکردهاند که وقتی سر کلاس هستند یا بسکتبال تماشا میکنند، بمبهای دستساز بچههای همسن و سال آنها را میترکاند. دوباره به این موضوع فکر میکنم که اگر هنوز هم سربازی اجباری وجود داشت، به افغانستان حمله نمیکردیم. مطمئناً اگر فرزندان همه دست آخر سر از آنجا درمیآوردند اوضاع خیلی فرق میکرد. یک عوضی توی تلویزیون گفت فقط یک مشت پشتکوهی احمق هستند مشغول جنگی احمقانه. انگار کری و بقیه اهمیتی ندارند. یک وقتهایی دلم میخواهد یقهی دانشجویی را بگیرم و بگویم نمیدانی چه بخت و اقبالی نصیبت شده، یا به خودم میگویم بیشتر از آن چه که پدر و مادرم برای من انجام دادهاند، من در حق دخترم کردهام. این کار راحتتر از این است که فکر و خیال بزند به سرم که اگر سالها پیش جاهطلبی بیشتری داشتم و در بلو ریج تِک مجوز یا مدرک جوشکاری گرفته بودم و پول بیشتری درآورده بودم، کری به آنجا نمیرفت.
از خیابانی که فضای دانشگاه را از شهر جدا میکند رد میشوم و میروم به غذاخوری کرافورد. پروفسور واردلا به همراه پروفسور ماهر و پروفسور لوکاس که در کرامر هال هم دفتر دارند، سر میزی نشستهاند. پشت پیشخان که مینشینم الن سریع بشقابم را میآورد. قبلاً حاضرش کرده، چون فقط نیم ساعت برای ناهار وقت دارم. مجانی غذا میخورم، و این مزیتی است، مثل دکتر بلانتون که میگذارد از کامپیوترش استفاده کنیم. الن برایم آیس تی میریزد و چاقو و چنگال و دستمال بهم میدهد.
از آن جا که لبخند پیشخدمتگونهی الن بیرمق است، میپرسم:«صبح چنگی به دل نزده؟»
جواب میدهد:«خوب بود.» سری به سمت پروفسورها تکان میدهد و آرامتر حرف میزند. «همون خانم مو مشکیه اون حرف رو زد، نه؟»
میگویم:«آره. اما چیزی تو دلش نبود.»
الن میگوید:«وقتی اومدن، به سرم زد اصلاً چیزی جلوشون نذارم.»
میگویم:«میدونی که زیاد کار خیر انجام میده.»
الن جواب میدهد:«بازم دلیل نمیشه اون حرف رو بزنه.» بعد پارچ آب و چای را از روی پیشخان برمیدارد.
به آینه نگاه میکنم و در همین حال الن مشغول پر کردن لیوانها میشود و صحبتهایی میکند، البته به جز سر میز پروفسور واردلا. وقتی از میز آنها میگذرد چشمهایش را بالا میبرد تا احیاناً اگر چیزی هم بخواهند متوجه نشود. نباید حرفی را که پروفسور زده بود به او میگفتم، یا نباید با نشان دادن او در پارکینگ اوضاع را بدتر میکردم. الن زنی است که هر مردی آرزویش را دارد، اما کینهای است.
ساعت دیواری را نگاه میکنم. ۱۲:۵۰ است برای همین غذا خوردنم را تمام میکنم و بشقاب را میبرم توی آشپزخانه. الن آنجاست و دارد سفارشی را عوض میکند، یک دقیقهای دربارهی درخواستنامهی کری حرف میزنیم. برمیگردم و میبینم پروفسورها دارند میروند بیرون، در حالی که کولهپشتیهایی از شانههایشان آویزان است. یک اسکناس یک دلاری روی میز است. تا کرامر هال پشت سرشان میروم. یکی نزدیک در ورودی نوشیدنی ریخته و تکههای یخ مثل تاس کفِ زمین پخش شدهاند. جلوی در ورودی یک تابلوی تاشوی زردرنگ احتیاط هست که برش میدارم و نصبش میکنم. از راهرو پایین میروم تا تی و سطلم را بردارم که میشنوم یکی صدایم میزند. پروفسور کوروویچ دم در دفترش ایستاده و یک بغل کتاب دستش است.
میگوید:«میخوام اینها رو بدم به کری.»
ازش تشکر میکنم و میگذارمشان توی قفسهی کمد، بغل حولههای کاغذی و داروهای ضدعفونی. سطل را روی سینک ظرفشویی میگذارم و پرش میکنم، تویش لیزول میریزم و میروم ته راهرو. درِ دفتر پروفسور واردلا باز است اما تنهاست. یاد یک ماه پیش میافتم که پروفسور کوروویچ چند تا کتاب بهم داد که بدهم دست کری. از ته راهرو که آمدم، پروفسور واردلا توی دفترش بود و با پروفسور ماهر صحبت میکرد. نادیا متوجه نیست که اون میره کتابها رو میفروشه، به هر حال دستفروشی بهتر از توالت تمیز کردنه.
سالن را تی میکشم و تابلوی احتیاط را میگذارم سر جایش. جارو و خاکاندازم را برمیدارم و پلهها را جارو میزنم، بعد سطل آشغال دستشویی را خالی میکنم و توالتها و روشوییها را تمیز میکنم. زنگ ساعت ۳:۳۰ که میخورد، آخرین کلاسها هم خالی میشوند، برای همین تویشان را جارو میزنم. از آن جا که فردا تعطیل است، بیشتر دانشجوها رفتهاند خانه. شاهکلیدم را درمیآورم و سطل آشغالهای کلاسها را خالی میکنم. به دفتر پروفسور کوروویچ که میرسم چراغش هنوز روشن است. تازه از همین ماه اوت گذشته به این دانشکده آمده و کل خانوادهاش اوکراین است. گاهی وقتها با هم دربارهی سختیِ جدا ماندن از عزیزان صحبت میکنیم.
در میزنم و او میگوید بروم تو.
میپرسد:«کری چطوره؟» قسمت اول این اسم را کشیدهتر از قسمت دومش به زبان میآورد.
بهش میگویم:«حالش خوبه.»
«کمتر از یه ماه شده، نه؟»
سطل آشغالش را که خالی میکنم به علامت مثبت سر تکان میدهم.
پروفسور کوروویچ میگوید:«زیاد نیست.» و لبخند میزند.
حال خانوادهاش را جویا میشوم. بهم میگوید مادرش از بیمارستان مرخص شده و رفته خانه و من بهش میگویم از شنیدنش خوشحالم. دوباره بابت کتابها ازش تشکر میکنم و در را میبندم. وقتی مرتب کردن کل دفترها را تمام میکنم ساعت راهرو ۴:۲۰ را نشان میدهد. دستشوییها را برای آخرین مرتبه چک میکنم و برای بیرون رفتن کارت میزنم.
الن یادداشتی زیر برفپاککن ماشینم گذاشته و نوشته تا ساعت پنج سر کار است. به سرم میزند بروم کافه و یک فنجان قهوه بخورم اما تصمیم میگیرم توی وانت منتظر بمانم. گاهی وقتها از توی سطل آشغالها مجلهای پیدا میکنم تا به خانه ببرم اما حالا که چنین چیزی ندارم به کتابهایی که پروفسور کوروویچ بهم داده نگاهی میاندازم. سه تایشان دربارهی تدریس است اما یکیشان اسمش هست گزیده داستانهای آنتون چخوف. بازش میکنم و داستانی را میخوانم دربارهی مردی که بچهاش مرده. او سعی میکند به بقیه بگوید چه اتفاقی افتاده اما هیچکس دلش نمیخواهد حرفش را بشنود، برای همین دست آخر قضیه را برای اسبش تعریف میکند. شاید فکر کنید چنین داستانی سانتیمانتال است، و شاید به نظر بعضیها هم اینطور باشد، اما وقتی الن سوار وانت میشود ازم میپرسد حالم خوب است یا نه. میگوید انگار گریه کردهام.
قبل از این که بتوانم جوابش را بدهم، الن دستهایش را میبرد جلوی دهانش.
سریع میگویم:«کری حالش خوبه. فکر کنم حساسیتی چیزی باشه.»
دستهای الن برمیگردد روی دامنش اما حالا دیگر درهم چفتاند، انگار که در حال دعا کردن باشد. شاید هم دارد دعا میکند.
دوباره میگویم:«کری حالش خوبه.»
از پارکینگ که درمیآیم الن میگوید:«وقتی این همه طولش داده انگار آدم خیالش راحتتر میشه. اما هر چی به موعد برگشتنش به خونه نزدیکتر میشیم، من بیشتر ترس برم میداره.»
دستم را میگذارم روی شانهاش و بهش میگویم همهچیز درست میشود. از جلوی محوطه که رد میشویم، جفتمان به ساعت نگاه میکنیم.
الن میگوید:«یه عده زودتر از وقت مقرر اومدن واسه شام و الکس ازم خواست بمونم.»
میگویم:«سر وقت میرسیم.»
«فقط با انعام، نه دلار اضافه به جیب زدم.»
میگویم:«خوبه.» و لبخند میزنم. «لابد به بقیه بهتر سرویس دادی تا اون چند نفری که سر ناهار دیدمشون.»
پشت خط عابر پیاده نگه میدارم و یک عده دانشجو از جلویمان رد میشوند.
الن میگوید:«الکس دربارهی اون قضیه یه چیزی بهم گفت.»
«شکایت میکنن؟»
«نه، ولی الکس چیز زیادی از دست نمیده.»
الن با سر به کتابهای بینمان اشاره میکند.
«پروفسور کوروویچ باز هم بهمون کتاب داد؟»
میگویم:«آره، یادم بنداز به کری بگم.»
از بابت چراغها شانس میآوریم، سه چراغ سبز و یک چراغ قرمز، اما همین که از تابلوی محدودهی شهر خارج میشویم ماشینی بغلمان فسفسکنان حرکت میکند و پشتش گیر میافتم. جاده پیچ دارد و راننده در محدودهی سرعت مجاز پنجاه و پنج تا، با سی تا سرعت میرود. دو مایل دیگر جاده مستقیم میشود و میتوانم بگذرم. وقتی به محوطهی پارکینگی میرسیم که رویش نوشته شده پارکینگ بیماران، دیگر دیرمان شده اما ماشین دکتر بلانتون هنوز بیرون است. با عجله میرویم تو و من بهش میگویم بابت تاخیر متاسفم.
میگوید:«نگرانش نباش. خوشحالم که به تماستون میرسین.»
با سر به کف اتاق انتظار اشاره میکند. لکهی قرمزی به بزرگی لاستیک تراکتور رویش دیده میشود.
«امروز صبح نزدیک بود یه چوببر دستش قطع بشه. من و تونیا بیشترش رو تمیز کردیم اما کف اتاق به یه شستوشوی حسابی نیاز داره.»
میگویم:«بله، قربان.» و به ساعت نگاه میکنم.
دکتر بلانتون میگوید:«واسه کار اضافهی کف اتاق پنج دلار بیشتر گذاشتم.» و سوئیچش را درمیآورد. «به کری بگو مردی که اون رو به این دنیا آورده میگه مواظب باشه، این دستور پزشکه.»
الن میگه:«بهش میگیم.»
دکتر بلانتون میرود و الن داخل میشود تا مطمئن شود دوربین اسکایپ کار میکند و چت برقرار است یا نه. من میروم انبار و توی سطل آب میریزم، بعد سفیدکننده اضافه میکنم و میگذارمش توی سالن. وقتش است کری زنگ بزند برای همین میروم توی دفتر دکتر بلانتون. الن روی صندلی نشسته و من هم میروم پشت سرش میایستم. باکس که بالا میآید، الن روی گزینهی «پاسخ» کلیک میکند. کری روی صفحه ظاهر میشود و همهچیز مثل دفعههای قبل است، چون آن بخش از وجود من و الن که کل روز دلشوره داشته، دست آخر میتواند راحتمان بگذارد.
چون آنجا به همین زودی روز شکرگزاری از راه رسیده، الن میپرسد آنها ناهار بوقلمون و چاشنی دارند یا نه، و کری میگوید آره اما مزهاش اصلاً به پای بوقلمونهایی که الن درست میکند نمیرسد. وقتی میپرسم اوضاع چطور است، کری مثل همیشه میگوید خوب است، و بهمان میگوید تا دو روز دیگر برمیگردد بیرون. الن از پسری میپرسد که توی واحد آنهاست و بمب زخمیاش کرده، و کری میگوید او پایش را از دست داده اما دکترها بینایی یک چشمش را حفظ کردهاند.
چند لحظهای هیچکس چیزی نمیگوید، چون همهمان میدانیم ممکن بود دیروز کری توی آن جیپ جنگی باشد. الن از مدرسه خبر میگیرد. کری میگوید رئیس آموزش و پرورش ایالت کارولینای شمالی هزینههای تحصیل را با بورسیهی دانشکده جور میکند. میگوید خیلی کمکحال بودهاند. قضیهی کتابها را بهش میگویم و کری میگوید معلوم است، از پروفسور کوروویچ تشکر کن.
شاید به خاطر ماتی تصویر است که یک لحظه چیزی در صورت کری میبینم که من را یاد زمان نوزادیاش میاندازد، بعد چیز دیگری وقتی کلاس اول بود را به یادم میآورد و بعد دورهی دبیرستانش را. انگار کوچکترین سوسو یا تغییر باعث میشود یکیشان بیشتر از بقیه نمایان شود. بعد متوجه میشوم که قضیه این نیست. تمام آن صورتهای مختلف درون خودم هستند، نه روی صفحه، و من بیاختیار به این فکر میکنم که اگر تک تک آنها را به یاد بیاورم، اگر به اندازهی کافی کری زندهی درونم را به یاد بیاورم میتوانم آن بخش مردهاش را در امان نگه دارم یا نه.
مدتی دیگر میمانیم، حرف مهمی نمیزنیم، اما موضوع حرفمان به اندازهی دیدن کری و شنیدن صدایش و این که میدانیم یک شبانهروز دیگر سالم مانده است، اهمیت ندارد. بعد، دفتر را تمیز میکنیم، و اتاق انتظار را آخر از همه تی میکشیم. لکههای خون هم کار محسوب میشود. چهار دست و پا میشویم، و لینولئوم را چنان محکم میمالیم که انگار سعی داریم آن را بِکَنیم.
دست آخر کارمان تمام میشود و الن دو اسکناس بیست دلاری و آن پنج دلاری اضافه را از روی میز پذیرش برمیدارد. پولی که از دکتر بلانتون میگیریم میرود توی پاکت و روزی که کری بیاید خانه این پاکت را میدهیم بهش. حدود دو هزار دلار میشود و برای کمک به او در دانشکده کافی است. در راه برگشت به خانه رادیو را روشن میکنم. ایستگاهی است که من و الن دوستش داریم چون کلی آهنگ پخش میکند که موقع قرارهای عاشقانهمان شنیده بودیمشان، آهنگهایی که وقتی همسن و سال کری بودیم بهشان گوش میکردیم.
چند تا از مغازهها از همین حالا دکور کریسمسیشان را به پا کردهاند و موقع رد شدن ما چهرهی شهر را نورانی میکنند. وقتی منتظرم چراغ سبز شود، به الن فکر میکنم که گفته بود هر چی به روز آمدن کری به خانه نزدیکتر میشویم بیشتر میترسم. انگار کری آنقدر خوششانس بوده که موعد خوششانسی تمام شده. بیاختیار فکر میکنم هنوز ممکن است بهمان زنگ بزنند و بگویند کری صدمه دیده. یا حتی بدتر، سربازی کلاهبهدست بیاید سراغمان.
چراغ سبز میشود و من از برج ساعت میگذرم و پشتبندش از کرامر هال. پنجرههای دفتر تاریک است، اما در مرکز دانشجویان چراغهایی روشن است. بعضی از دانشجوها تعطیلات به خانه نمیروند، به همین خاطر کسی در شهر کنار تلفنی نشسته و برای زنگ خوردنش آماده است. به زنی فکر میکنم که صدمه دیده و میترسد چنین تماسی برقرار کند، و به مردی که آنجا خواهد بود تا صدای او را بشنود.
* ارتباط با راحله فاضلی، دبیر ترجمه کافه داستان: Dastan@Cafedastan.com